زهرازهرا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

زهرا کوچولو......گنجشک کوچولو

آنچه گذشت...

1392/1/10 13:15
نویسنده : فاطمه
727 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترکم. مامانی خیلی وقته سری به وبلاگت نزده. البته سعی کردم دل نوشته هامو برات یه جایی ثبت کنم و الان که فرصت کردم و البته همت هم کردم برات اینجا بنویسمشون. 

دوست دارم فرشته زیبای من......

بفرمایید ادامه مطلب لظفا...

تصمیم گرفتیم بریم اهواز. روحی یه دو روز ماموریت داره و چون عاشورا و تاسوعاست و تعطیلاته قرار شد ما هم باهاش بریم و هم به کاراش برسه و هم یه تنوعی برا ما باشه. شبش امیر و اکبر اومدند خونمون. بعد رفتن اونا طبق معمول که من عادت دارم قبل از مسافرت همه جا رو تمیز و مرتب کنم کلی کار کردم و زهرا هم خیلی دیر خوابید و عملا من شبو نخوابیدم!

جمعه...سوم آذر 1391

جمعه ساعت 5 از خواب بیدار شدم و 7 راه افتادیم سمت اهواز. زهرایی هم چون شب خوب نخوابیده بود بیشتر مسیر رو خواب بود و ما اذیت نشدیم. صبحونه رو تو راه خوردیم و ناهار رو خرم آباد بودیم. منظره های مسیرمون فوق العاه زیبابود. ساعت 8 شب رسیدیم و من داشتم از خستگی و بی خوابی می مردم. شب رفتیم شهر رو گشتیم و من همش چرت می زدم. بارون شدیدی داشت می بارید همه جا سیل بود. شام هم تن ماهی با تخم مرغ خوردیم چون اصلا حال بیرون رفتن نداشتم!

 

شنبه 4 آذر 1391

روز تاسوعا. صبحی آش اوردند دم در مهمانسرا. حس دوباره تاسوعا در یک شهر کاملا متفاوت! بعد از صرف صبحانه رفتیم شهرگردی. ناهار رو هم از بیرون مرغ و جوجه خریدیم.شب رفتیم دسته و از اونجا رفتیم لشکر آباد معروف اهواز! و فلافل خوردیم. فلافل کارون! اولش خیلی تو ذوق می زد ولی مزش خوب بود!

تاسوعا اهواز

 

یکشنبه 5 آذر 1391

روز عاشورا. 8 صبح راه افتادیم سمت خرمشهر و آبادان. ناهار به شدت عزممونو جزم کردیم تا نذری گیرمون بیاد. همه رستورانها و سوپریها تعطیل بود و رسما گرسنه می موندیم! با بدبختی یه زرشک پلو با مرغ بسیار تندی بالاخره به دستمون رسید! رسیدیم که اهواز رفتیم کنار کارون. پارک قوری. منظره زیبایی داشت و بعد اومدیم مهمانسرا و استراحت نمودیم!

کارون

 

دوشنبه 6 آذر 1391

امروز دیگه روز کاریه و روحی رفت کارگاه. صبح ساعت 7. من و زهرا هم بعد صبحونه رفتیم فروشگاه گلستان. ناهار روحی زنگ زد که می یاد. عصری رفتیم بیرون و من برای اولین بار بستنی با شیر گاو میش رو تجربه کردم. خوشمزه بود. بعد رفتیم نادری و کلی گشتیم. برگشتنی مسیر رو گم کردیم و به یه فلافلی برخوردیم و من این بار کپه و سمبوسه معروف اهواز رو تجربه کردم!

 

سه شنبه 7 آذر 1391

صبح زهرا رو بردم پارک سر کوچه و به قول خودش زووووو بازی کردیم! سوار ماشین شارِژیها هم شد و هولاهوپ خروند! یکی تو مهمانسرا بزرگش هست و من هر وقت باهاش می رم زهرا بدو می یاد سمت من. منم از ترس اینکه بخوره بهش زود میندازمش و اونم هر هر می خنده! خیلی خوشش می یاد. شام رفتیم هتل اکسین. که معروفه به قلیه ماهی و میگوهاش. خیلی خوشمزه بود. کل وقت شام رو زهرا خواب بود. منم از گلوم پایین نمی رفت. هر چند بعد از مدتها در آرامش و بی سر و صدا شام می خوردیم! محیطش هم خیلی خوب و با کلاس بود. برا زهرا میگوهاشو برداشتم و تو ماشین که بیدار شد همه رو خورد و بازم خواست! داد می زد میبوووووک! مجبور شدیم براش از سوپر میگو سوخاری بخریم و 3 تای دیگه تو مهمانسرا خورد! نوش جونت گلم... قرار شده یک هفته دیگه بمونیم اهواز و من خیلی خوشحاااالمممم...

 

چهار شنبه 8 آذر 1391

خوبی مهمانسرا به اینه که یه خونه ویلائیه دوبلکس و بزرگه و یه حیاط خوشگل هم داره و به ما این امکان رو داد تا من و زهرا صبح بریم حیاط و بازی کنیم. منم عاشق اینم که حیاط رو آب و جارو کنی و بشینی و از بوی خاک نم خورده لذت ببری.... هوا هم خیلی خوب و آفتابی بود. روحی شب ساعت 8 اومدو بعد شام ساعت 10.5 رفتیم بیرون و باز هم بستنی با شیر گاومیش خوردیم. زهرایی هم 3 روزه هر روز یه شیشه ماءالشعیر می خوره و چون گفتنش سخته بهش یاد دادم بگه آبجو که همون معادل فارسیشه!

خدایا بهم کمک کن و صبرموزیاد کن. زهرا بهونه گیر شده. نمی خوام زود از کوره در برم. دوسش دارم. همه وجودمه. می خوام براش همه کاری بکنم تا خوشحال و موفق باشه. خدایا کمک کن بتونیم من و زهرا از وجود هم و از در کنار هم بودن نهایت لذت رو ببریم و عاصی نشیم.

الان حدود 1 نصف شبه. روحی و زهرا تو اتاق لالا کردند. من تو هال بالا رو مبل نشستم. تاریکه. صدای پمپ آب هر چند وقت یکبار می یاد و برام شده سمبل اهواز! هوای بیرون سرده. تو اتاق بخاری برقی روشنه. چراغ دزدگیر بالای راه پله روشن و خاموش می شه و با صدای تق کوچولو منو ترسوند!

 

پنجشنبه 9 آذر 1391 

قراره امروز محمد بیاد. روحی تا 10 صبح منتظرش موند ولی چون محمد پروازش تاخیر داشت رفت کارگاه. منم یه کم تمیز کاری کردم و ... و رفتم خرید. رسیده بودم دم در و می خواستم در رو ببندم که محمد رسید. برا زهرا یه عروسک گنده اردک اورده بود و باقلوا برای ما. دستش درد نکنه. کلی هم زهرائی باهاش گرم گرفته بود. اولش خجالت می کشید ولی کم کم یخش آب شد!!! تند تند ناهار درست کردم ( زرشک پلو با مرغ) و ناهار رو خوردیم و من زهرا رو بردم بخوابونم بالا. عصری روحی اومد و طبق معمول رفتیم لشکر آباد! من و روحی 2 تا فلافل و نفری یک سمبوسه خوردیم! خیلی خوشمزه بود!!! شام زری رو هم قبل رفتن دادم خورد تا خیالم راحت باشه. شب طبق معمول من غش کردم از خستگی و قبل از اینکه روحی اینا بیان برا خواب من و زهرائی لالا کردیم! (تبریز هم مهدی ما رو دعوت کرده بود برا شام)

 

جمعه 10 آذر 1391

روحی قرار بود بره کارگاه. البته کاری هم نداشت و می خواست با محمد بره. شب شنیدم که می گفت شایدم نره!!! صبح راننده اومد و روحی نرفت و فقط محمد رفت. ما حدود 10 صبح بیدار شدیم و پایین که اومدیم دیدم محمد رفته نون و وسایل صبحانه خریده و میزو چیده و چایی دم کرده و ...!! آفرین!! ولی زهرایی امروز انگاری از دنده چپ بیدار شده!! نذاشت با خیال راحت صبحونه بخوریم. آخه چرا عروسک خانوم؟!!! من کلی برنامه ریخته بودم برا امروز که بریم تو حیاط بساط کباب رو بر گذار کنیم و ... که همش باد فنا شد!!! روحی گفت می ره از بازار برا کارگاه خرید کنه و زود می یاد. که البته رفت و بعدشم گفت که باید بره کارگاه و .... و اینگونه بود که جمعه ما جمعه شد! البته روحی می گه تو اهواز جمعه معنی نداره!!! البته برا منم خیلی مهم نیست. خود اینجا برام تازگی داره و دل بازه. خونه خودمون خیلی دلگیره و من تو تهران خیلی عصبی و افسردم. روحی گفت که شاید مجبور بشیم از فردا بریم هتل. ناراحت شدم. هم هزینش می زد بالا و ارزش اینجا موندنو نداشت و هم اصلا راحت نخواهم بود تو هتل. البته با وجود زری خانوم!!! و رفت کارگاه تا شرایط اونجا موندنو فراهم کنه تا اونا برن کارگاه و ما اینجا بمونیم.که خوشبختانه مشکل حل شد. امروز نیر زندایی اینا برا مراسم باباش ما رو دعوت کرده بودن ناهار. عصری پا شدم حاضر شدیم بریم بیرون که روحی هم گفت می یاد و با هم رفتیم کیان پارس رو گشتیم و طبق معمول برا زری طلا خرید کردیم. برج قورباغه خریدیم. که خیلی دوست داشت و حسابی باهاش بازی کرد. تو یه پاساژ هم از این ماشینا کرایه کردیم که توش بشینه و بگردونیم. ولی خانوم خانوما خودمونیما حسابی شیطونی کردی!!! و اعصاب بابایی رو به هم ریختی!!! شام هم آش شله قلمکار و حلیم خوردیم. تو میدون راه آهن و خیلی هم خوشمزه بود.

شب اصلا خوابم نمی برد و تا 2 بیدار بودم!! 2/5 هم طفلی زهرا از تخت افتاد و ما رو حسابی ترسوند و بی خوابی من تکمیل شد!!!

 

شنیه 11 آذر 1391

ساعت 1:17 شب. صدای پارس سگ و پمپ آب و خر خر روحی فضا رو پر کرده. هوا یه کم سرده. روحی حدود 11 صبح رفت کارگاه. ما هم بعدش رفتیم بازار (نادری) حدود 3 رسیدیم اونجا. همه جا تعطیل بود و پر دست فروش بود. امان از دست این زهرا که اصلا آروم و قرار نداره. یعنی مردمااااا!!!! کشتی منو زری با این شیطنتت بچه!!! براش قاقا خریدم...از موتور ترسوندم...توپک خریدم...بغل کردم... اصلا و ابداااااا.... حسابی خسته شده بودم و اعصابمم داشت به هم می ریخت. رفتم تو یه آبمیوه فروشی نشستیم و آب هویج سفارش دادم. چند دقیقه بعد یه دوستی هم اومد روبروی ما نشست و بستنی خورد که زهرایی هم داد و بیداد که ماناااااااااااا.... منم که گوش به فرمان دردانه دخترم!!! بستنی رو که دادم دستش گرفت و نشون پسره داد و یه صدای عوووووو هم دراورد که ببین منم بستنی دارم!!! یعنی نی نی من محشره هااااا.... بگو ماشالا.... اومدیم که بیرون خانوم کوچولوی من باقلوا خواستن و ما هم خریدیم و نخوردند و بنده تناول کردم و حسابی این شیرینیجات که به نام زهرا و به حلق بنده بود دلمو زد! تو مغازه هم زری خانوم جیس وا وا وا وا فرمودند و علی رغم اینکه تازه بازار داشت رونق می گرفت رفتیم پارکینگ و بعد اینکه جای زهرا رو عوض کردم و راه افتادیم زهرا کوچولو رو صندلی عقب دمر افتاد و لا لا!!! منم با روحی قرار گذاشتم و رفتیم لشکر آباد!!!! بعدم اومدیم مهمانسرا و کوکوی سیب زمینی و سبزی درست کردم و یه کم خوردیم و لا لااااااا....

دختر کوچولوی من خیلی با محبته. یه کار بدی می کنه و می بینه من ناراحت می شم می یاد جلو و چشماشو جمع می کنه و با یه لحن ملتمسانه و نازی می گه مامایییی مامایییی که من دلم می ره براش و بغلش می کنم و بوسه بارونش می کنم! تو بازارم یه آقایی داشت تار می زد که زری هم اینور خیابون نای نای!!!

افکار خاص امروز: داشتم به روابط مادرو فرزندی فکر می کردم. به احساسات قوی مادرانه. مثلا منی که الان زهرا رو به دنیا اوردم و دارم بزرگش می کنم و کلی زحمت می کشم آیا برای ارضای نیازهای خودمه (چه غریزی و چه عقلانی و منطقی)؟! هر چی که هست نقش زهرا این وسط چیه؟ اون که یه فرشته بود و هست و این ما بودیم که به دنیا اوردیمش چه بسا به رنج و محنت انداختیمش! پس چرا می گن فرزند وظیفه داره و باید به پدر و مادرش احترام بذاره و حرفشونو گوش کنه و ...؟!!! من که چنین فکر نمی کنم. من زاره رو به دنیا اوردم چون می خواستم مادر بشم و ازش نگهداری می کنم چون عاشقشم و چون پاره تنمه و هیچ وقت نمی گم وظیفه داره فلان کارو برا من بکنه و نکنه عاقش می کنم و ...؟!!! و هیچ انتظاری ازش ندارم. هیچی.

احساسات قوی مادرانه من می گه دخترمو دوست دارم و به خاطر همین عشق هم همه کاری می کنم. بدون هیچ چشم داشت. هیچ! و فقط و فقط می خوام خوشبختی دخترمو ببینم. و موفق شدنشو. همین. تعجب می کنم از بعضی مادران که از فرزندانشون (مخصوصا وقتی بزرگ شدن و مخصوصا مخصوصا وقتی ازدواج کردند!!) انتظارات بجا و بیجای زیادی دارن!!!

 

سه شنبه 21 آذر 1391

صبحه. ساعت 4:30. دیروز بالاخره تلفن مهمانسرا باز شد. تلاش می کنم برم وبلاگ که نمی شه!

خیلی بد شد. ساعت 1.5 نصفه شب از گوشی روحی به همکارش زنگ زدم. لعنتی هر کاری کردم قطع نشد!

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)